سفیدی ساپورت،سیاهی چادر !
یک صفحه سفید گذاشت جلوی دختر و گفتː بنویس!
هر چه می خواهی بنویس!
هی بنویس و پاک کن ...
چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود.
چروک و خط خطی و کثیف.
جای پاک کردن ها و نوشتن های مکرر, رویش دیده می شد.
کاغذ را گرفت. یک کاغذ سیاه به او داد و گفت: بنویس.
همان هایی که آنجا نوشتی. پاک کن, خط خطی کن ...
دختر گفتː نمی شود استاد, روی برگه سیاه چیزی نوشته نمی شود!
استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد.
نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند.
مطلب شما در سایت نوبت شما منتشر شد.
لینک مطلب : http://www.nobateshoma.ir/?p=9397
موفق باشید